از آخرین باری که ریش هایم اینقدر بلند شده سالها میگذرد . مثل عزیز مرده ها شده ام ، زل زده ام از پنجره به بیرون ، نگاه سردم کنار دستیم را یخ کرده است ، یخ میزند از این همه نا امیدی ، اندکی دست هایش را به هم میمالد ؛ به کمک لباسهای زمستانیش اندکی یخش آب میشود . با احتیاط سوال پیچم میکند بیچاره فکر میکند از ترس اجباری است این همه گمگشته گی. نگاه سنگینم زحمت سر خم کردن به سویش را زیاد کرده ، چیزی به جز یک جاده برفی ، یک مشت سایه سیاه و چند رویا نیمه کاره از ادامه به خاطر نمی آورم ، تا نشستن روی پاهای متورمم ، داستان هزار باره ، نام و نام خانوادگی .... یک سری قوانین جدید تمام میشود ، راه هفت ، هشت ساعته و چند ساعات دور خود چرخیدن به خاطر یک مشت لباس ، که آرمهایش را هم باید خودم بخرم ، یک برگه میدهند دست که گویی کلید آزادی از این زندان با سیم خاردارهایش است .
راه می افتم پرسان و پیاده ، به سمت مترو و فروشنده هایش ، روی صندلی مترو ، گاهی نگاهی میدوزم به چند نقری که نگاهشان روی کلاه و پوتین هایم سنگینی میکند ، دست در جیب با چند بیسکویت جوییده ، نجوییده سر معده ام را شیره میمالم. چندش وار دستی میکشم به سر نمره چهارم
نگاهم در انتهای سیاهی تونل ها گم میشود.
نظرات شما عزیزان: